جدول جو
جدول جو

معنی دست جنباندن - جستجوی لغت در جدول جو

دست جنباندن
(کَ دَ)
دست جنبانیدن. عجله کردن. شتاب کردن: دست بجنبان، بشتاب. عجله کن ! ، به حرکت درآوردن دست به قصد دفاع:
دست نی تا دست جنباند به دفع
نطق نی تا دم زند از ضر و نفع.
مولوی.
، فرار کردن
لغت نامه دهخدا
دست جنباندن
((~. جُ دَ))
کنایه از فرار کردن، جنبانیدن
تصویری از دست جنباندن
تصویر دست جنباندن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گَ دی دَ)
دست جنباندن. رجوع به دست جنباندن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ گُ دَ / دِ زَ دَ)
سر تکان دادن، سر تکان دادن ستایش و تحسین را. باتکان دادن سر نمودن خشنودی و رضایت را:
به بایستگی خورد و جنباند سر
که خوردی ندیدم بدینسان دگر.
نظامی.
ز جنباندن بانگ چندین جرس
سری در سماعش نجنباند کس.
نظامی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
حرکت دادن دم. جنبانیدن سگ و خران دم خود را. (از یادداشت مؤلف) :
سگ پی لقمه چو دم جنباند
عاقل آن را نه تواضع خواند.
جامی.
، کنایه است از تملق و مزاج گویی، و آن از دم جنباندن سگ مأخوذ است، زیرا سگ در پیش صاحب خود چنان کند. تملق و تبصبص نمودن. تملق. تبصبص. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر جنباندن
تصویر سر جنباندن
حرکت دادن سر، تحسین کردن تمجید کردن
فرهنگ لغت هوشیار